اهورا جوناهورا جون، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره
مامان نسترنمامان نسترن، تا این لحظه: 38 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره
بابا شیرزادبابا شیرزاد، تا این لحظه: 40 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره
یکی شدن من وبابایییکی شدن من وبابایی، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

***شاهزاده کوچولو***

4ماهگیت مبارک

سلام عزیزم قربونت برم امروز ٤ ماهه شدی مبارکت باشه قندعسلم امروز صبح10/8/91 که از خواب بیدار شدیم مامان نسرین اومد وبه همراه داداش طاها با هم رفتیم مرکز بهداشت تا واکسن عزیز دلمو بزنیم اول رفتیم واسه قد و وزن خدا روشکر خیلی خوب بود وزن:5کیلوگرم/ قد:60سانتیمتر/دورسر37  بعد هم رفتیم واسه واکسن الاهی بمیرم برات خیلی اشک ریختی تو راه هم خوابیدی ولی بعداز 2ساعت دردت شروع شد کمپرس آبگرم هم فایده نداشت فقط وقتی بغلت میکردم وراه میبردمت آروم میشدی خلاصه چهارشنبه من هیچ کاری نکردم وفقط کنار تو بودم وهمش راه میبردمـت خوابت هم خیلی کم شده بود.شام رو هم بابایی از بیرون گرفت که دست گلش درد نکنه. شب هم یه تب خفیفی کردی که ب...
14 دی 1391

شیرین زبون مامان

امروز هم دوباره یکی از روزهای زیبای خداست وبا قان وقون کردن گل پسری زیباتر هم شد وای که چقدر شیرینه دلم میخواد اون لپاشو بکنم امروز بعداظهر که داشتم با طاها تراشه های الماس رو کار میکردم آقا اهورا هم باصدای نازش اظهار وجود کرد وگفت آی مامان خانم بیا با منم حرف بزن آره پسری دیگه خیلی زیبا وبامزه قان وقون میکنه وای که چه خوردنی میشه مخصوصا وقتهایی که شستش تو دهنشو مشغول مکیدنه وقانه قونه میکنه گاهی اوقات هم یه جیغی ول میده که نگو ونپرس الانم تو بغلم نشسته ومشغول کندن موهای مامانه و میگه بلند شو ومنو راه ببر تا بذارم بقیه پستت رو بنویسی به قول مادر شوهرم حکم بچه حکم شاهه. پس فعلا باید برم این گل پسر اخمو رو بخوابونم چون وقتی خو...
2 آبان 1391

زیباترین لبخند

امروز 21 مهر 91 وقتی صبح زود داشتم جاتو عوض میکردم وباهات حرف میزدم خیلی قشنگ بهم خندیدی البته از بدو تولد بیشتر اوقات تو خواب یا بیداری میخندیدی اما امروز خیلی خنده ات جذاب بود کاملا معلوم بود که منو میشناسی قربون اون خنده زیبات بشم اول صبحی کلی باهات حال کردم کوچولوی خنده روی ما من با خنده تودلشادم ازهر رنج وغمی آزادم پس همیشه بخند گل قشنگم به امید اینکه زنده باشم وبتونم تمام لحظات قشنگ زندگی تو عروسکم رو به ثبت برسونم به امید شیرین کاریهای بیشتتتتتتتتتتتتتتتتتر به امید روزی که غلت زدنت و بنویسم به امید روزی که در آوردن اولین دندونت و بنویسم به امید روزی که چهار دست و پا رفتنت و بنویسم به امید روزی ک...
21 مهر 1391

روزهای سپری شده

سلام عزیزم این پست رو میخوام اختصاص بدم به اتفاقات ریز ودرشتی که تو این چند وقت افتاده واکسن دوماهگی : باز هم دهم ماه شد و روز ورق خوردن یک برگ دیگر از ماه های دفتر سبز زندگی پسمل کوچولوی ما امروز که دهم شهریور91 است پسرم دومین ماه زندگیش را پشت سر میگذارد وای که چقدر خوبه که داری بزرگ وبزرگ تر میشی همیشه با خودم فکر میکردم که کی میشه هر چه زودتر بزرگ بشی طوری که بتونم کاملا بچلونمت اما از بس نحیف وکوشمولو بودی این امر واسم یه رویا شده بود اما خدا روشکر که الان حالت خوبه وداری واسه خودت مردی میشی  امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدیم به بابایی زنگ زدم واونم سریع خودشو رسوند با هم بردیمت مرکز بهداشت نور سعاد...
20 مهر 1391
1